گاهی دلم برای خودم تنگ می شود از خود بریده ام ولی باز تنگ می شود.این روزها بقدری غرق زندگی روزمره شدیم که حتی گاهی فراموش می کنیم برای چی زندگی می کنیم ...
با روشنی صبح از خونه می زنیم بیرون و با تاریکی شب برمی گردیم خونه و فردا روز از نو روزی از نو
بابا بس دیگه آخه چقدر کارمی دونی چند وقته تو آینه خودت نگاه نکردی؟می دونی آخرین باری که با خانواده یا دوستات رفتی گردش کی بود؟اصلا آخرین باری که صله رحم به جا آوردی یا احوال دوستات پرسیدی رو به خاطر داری ...؟
نگفتی آخرین باری که خودت تو اینه نگاه کردی کی بود؟!
.
.
.
صبح تا شب ،شب تا صبح با هزار جور ادم سرو کار داری به همه فکر می کنی، واسه همه می نویسی، با شادی همه خوشحال می شی و با غم همه ناراحت همه جا هستی اما؛ انگار هیچ جا نیستی می دونی چرا ؟چون هیچ وقت حضور خودت در کنار بقیه حس نکردی اصلا به خودت فکر نکردی ......
ایاین حرفا رو ی دوست قدیمی زد ، هیچ وقت مثل امروز سکوت نکرده بودم چون واقعا حرفی برای گفتن نداشتم یا شاید داشتم اما نتونستم به زبون بیارم.
تو خلوت شب که به حرفاش فکر می کردم ی سفر رفتم به خاطرات....
شب شعر
حوزه هنری
نقد تئاتر
گزارشات پشت صحنه فیلم و تئاتر
کلاس های خبرنگاری
بازار
پارک
پیاده روی
دیدن دوستام
سفر
و...
نمی دونم چرا هرچی بیشتر به گذشته فکر می کنم بیشتر از امروز خودم فاصله می گیرم.
واقعا لازمه گاهی آدما به خودشونم فکر کنن به اینکه از کجا شروع کردن ،به کجا رسیدن و قرار به کجا برسن ...
امروز ی تصمیم جدی گرفتم ، تصمیم گرفتم در کنار دغدغه های روزمره ای که نصف بیشترش مربوط به نگاه سوژه ای و شغلیم که همون خبرنگاری میشه و نگاهم به افرادی که طول روز باهاشون برخورد دارم و فقط ی سوژه خبری برام محسوب می شن تغییر بدم
تصمیم گرفتم دیگه به آدم ها به عنوان ی سوژه خبری نگاه نکنم .آره لازمه گاهی وقت ها نگاهمون تغییر بدیم قطعا زندگی قشنگ تر خواهد بود.
البته به این نتیجه رسیدم که اول باید به خودم فکر کنم چون این روزها واقعا دلم برای خودم تنگ شده .../.